یک گیلاس شراب

شخصی و شعر

یک گیلاس شراب

شخصی و شعر

وحید طلعت

باز هم یک غروبِ رنگین است
پیکر عصر زهرآگین است

لحظه‌هایی بدونِِ بودن تو
لحظه‌هایی که سرد و سنگین است

نیستی تا تسلی‌ام باشی!
و چه قدر آفتاب خونین است

از بلندای نور شب جاریست
سقف خورشید بس که پایین است

باز فرهاد عاشقی دیگر
خفته در خواب ناز شیرین است

باز هم بابکی به بند اسیر
در اسارت به دست افشین است

خونِ منصورِ دیگری اینجا
ریخته، چون غروب رنگین است

ـ می برندش به دست بوسی مرگ
بین بود و نبود عشق؛ این است ـ
??
منم ویک غروب پاییزی
و غزل حس وحال دیرین است

درک این عصر در هجوم غزل؛
این غروب ای خدا چه غمگین است‌؟

یغما گلرویی

شکایت نمی کنم، اما
آیا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعاً نشد؟
واقعاً انعکاس ِ سکوت،
تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه
رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟
نگو که نامه های نمناک ِ من به دستت نرسید!
نگو که باغجه ی شما،
از آوار ِ آن همه باران
قطعه ای هم به نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همینجا ایستاده ام!
کنار همین پارک ِ بی پروانه
کنار همین شمشادها، شعرها، شِکوه ها...
هنوز هم فاصله ی ما
همان هفت شماره ی پیشین است!
دیگر نگو که در گذر ش گریه ها گُمش کردی!
نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی!
نگو که نمره ِ پلاک ِ غبار گرفته ی ما،
در خاطرت نماند!
آیا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته،
حرفی شبیه « دوستت نمی دارم» تو
در همان گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟

زیبا شیرازی

سلام دوستان عزیز. برای اولین پست تصمیم گرفتم که متن یکی از آهنگهای خانم زیبا شیرازی رو براتون بنویسم که خیلی دوستش دارم.

ایهاالناس خاک غربت خانه نیست

مرغ آزادی دگر در لانه نیست

من دلم در حسرت یک آشناست

خانه اما دست صاحبخانه نیست

من که گفتم خاک غربت خانه نیست.

اهل ویرانه ی ایرانم من

می روم روزی نمی مانم من

گرچه صاحبخانه لطفم می کند

سر خوش و مستم که مهمانم من.

خاک من بویش گلاب قمصر است

عطر آن بهتر ز مشک و عنبر است

خاک باران خورده اش بوی بهشت

هر خزانش با بهار همبستر است

چشم همشهری سلامم می کند

گوش بر حرف و کلامم می کند

تا بمانم دور از چشم و نظر

و ان یکاد ی را به نامم می کند

خنده ی گرمی نثارم می کند

با نگاهی بی قرارم می کند

مهربانی و صفا و عشق را

هر چه هست در کوله بارم می کند.

کس نمی دانست دست سرنوشت

می کند جانم جدا از آن بهشت

کودکم پرسد که من اهل کجام؟؟؟

گویم ایران. پرسدم اینجا چرا؟؟؟

گویدم سبز و سفید و سرخ فام

پرچمی اینجا نمی بینم به بام

کودکم پرسد چرا در غربتیم

تا به کی در آرزو و حسرتیم؟؟؟

بی جوابم نیمی از جانم جداست

ایها الناس نمیه ی دیگر کجاست؟؟؟؟؟